شعر زیبای با آفتاب صمیمی سلمان هراتی (در مورد امام عصر عج)


با آفتاب صمیمی 

(سلمان هراتی)


او همین جاست همین جاست

نه در خیال مبهم جابلسا

و نه در جزیره خضرا

و نه هیچ کجای دور از دست

من او را می بینم

هر سال عاشورا

در مسجد بی سقف آبادی

با برادرانم عزاداری میکند

او را پشت غروبهای روستا دیدم

همراه مردان بیدار

مردان مزرعه و کار

وقتی که بالو بر دوش

از ابتدای آفتاب بر میگشتند

او را بر بوریای محقر مردم دیدم

او را در میدان شوش در کوره پز خانه دیدم

او را به جاهای ناشناخته نسبت ندهیم، انصاف نیست

مگر قرار نیست او نقش رنجها را

از آرنجمان پاک کند

و در سایه ی استراحت

آرامش را بین ما تقسیم کند

 

وقتی مردم ده ما

 برای آبیاری مزرعه ها

به مرمت نهرهای قدیمی میرفتند

او کنار تنور داغ

با "سیب گل" و "فاطمه" نان میپزد

                   برای بچه های جبهه

او در جبهه هست

با بچه ها فشنگ خالی میکند

و صلوات میفرستد

او همه جا هست

در اتوبوس کنار مردم می نشیند

با مردم درد دل میکند

و هر کس که وارد اتوبوس میشود

از جایش بر می خیزد

و به او تعارف میکند

و لبخند فروتنش را به همه می بخشد

او کار میکند، کار، کار

و عرق پیشانی اش را

با منحنی مهربان انگشت نشانه پاک میکند

در روزهای یخبندان

سرما از درز گیوه پاره اش

وارد تنش میشود

و او به جای همه ما از سرما می لرزد

او با ما از سرما میلرزد

او بیشتر پیاده راه میرود

اتومبیل ندارد

کفشهایش را خودش پینه میزند

او ساده زندگی میکند

و ساده ی دیگر کسی است که مثل او

هنوز هم

نخلهای کوفه عظمتش را حفظ کرده اند

او از خانواده شهداست

شبهای جمعه به بهشت زهرا میرود

 و روی قبر شهدا گلاب میپاشد

باور کنید فقیرترین آدم روی زمین

از او ثروتمند تر است

او به جز یک روح معصوم

او به جز یک دل مظلوم هیچ ندارد

و خانه ی خلاصه ی او نه شوفاژ دارد نه شومینه

او هم مثل خیلیها از گرانی، از تورم

از کمبود رنج می برد

او دلش برای انقلاب میسوزد

و از آدمهای فرصت طلب بدش می آید

و از آدمهای متظاهر متنفر است

و ما را در شعار

         جنگ جنگ تا پیروزی یاری میدهد

او خیلی خوبست

او همه جا هست

برادرانم در افغانستان با حضور او دیالکتیک را سر بریدند

و عشق را برگزیدند

او در تشییع جنازه مالکم ایکس شرکت کرد

و خطابه اعتراض را

 در سایه مقدس درخت بائوباب

برای سیاهان ایراد کرد

سیاهان او را میشناسند

آخر او وقتی میبیند

 آفریقا هنوز حق ندارد به مدرسه برود

                             دلتنگ میشود

چندی پیش یک شاخه گل سرخ

بر مزار  خالد اسلامبولی کاشت

و گامهای داغش را

چنان در کوچه های یخ زده مصر کوبید

که حرارت آن تا دوردستهای خاورمیانه را

                                  متفکر کرد

او خیلی مهربان است

وقتی بابی سندز را خودکشی  کردند!

او به دیدن مسیح رفت

و ما را با خود تا مرز مهربانی برد

باور کنید اگر او یک روز

خودش را از ما دریغ کند

            تاریک می شویم

در اردوگاه های فلسطین حضور دارد

و خیمه ها را می نگرد

که انفجار صدها مشت را 

        در خود مخفی کرده اند

خیمه ها او را یاد آب و التهاب می اندازند

و بلاتکلیفی رقیه(ع) را تداعی می کنند

خیمه یعنی آفتاب را کشتند

خیمه یعنی خاک داریم خانه نداریم

خدا کند ما را تنها نگذارد

و گرنه امیدی به گشودن پنجره ی بعدی نیست

او یعنی روشنایی یعنی خوبی

او خیلی خوب است

 خوب و صمیمی و ساده و مهربان

من میگویم تو می شنوی

او خیلی مهربان است

او مثل آسمان است

او در بوی گل محمدی پنهان است

شعر زیبای به ایل خویش باید باز برگردم سروده سید شاهرخ موسویان

به ایل خویش باید باز برگردم
(سید شاهرخ موسویان) 

به ایل خویش باید باز برگردم
دل چشمه اگر اینگونه می جوشد
ز شوق دیدن بانوی زیبائیست
که با مَشک آمده تا آب برگیرد.

و چادرها اگر اینسان سیه پوشند
ز سوگ آرشی یا رستمی در خاطرات زنده ی ایل است
که شاید مُرده باشد قرنهای پیش.
برای ایل، هرگز داغها، کهنه نمیگردد... 

که می گوید به هر جا پا گذاری

آسمان آن همین رنگ است...؟!

من از این شهرِ دوداندود

که رنگ آسمان آن

فقط در شعرها آبی است…

بیزارم!

 *  

به ایل خویش باید باز برگردم

در آن جا آسمان سینه ها آبی است ...

در آنجا مردمی هستند 
که حتی شیهه ی اسبانشان، آبی است

من آنجا دیده ام یک رنگرز را ظهرهنگامان
که پَشمِ مشتری را تویِ دیگ آسمان می ریخت

*
به ایل خویش باید باز برگردم
دل چشمه اگر اینگونه می جوشد
ز شوق دیدن بانوی زیبائیست
که با مَشک آمده تا آب برگیرد.

و چادرها اگر اینسان سیه پوشند
ز سوگ آرشی یا رستمی در خاطرات زنده ی ایل است
که شاید مُرده باشد قرنهای پیش.

برای ایل، هرگز داغها، کهنه نمیگردد...

*
شنیدم دوش، میشِ مَش حسن زائید
و میش از شوق زائیدن سرِ زا رفت
و گرگی نیز تاگاهِ سحر از شوق آن زایش
عمیقاً زوزه سر می داد

بنازم بزم شیرین محبّت را 

که میش و گرگ، شوق مشترک دارند.

*
کنار آتشی پُرشرم،
که شبها می فروزد دختری در ایل 
برای هفتمین دفعه
پدر افسانه ی فرهاد و شیرین را برای بچه های خویش می گوید
و آنها هم برای هفتمین دفعه
برای غربت و تنهایی فرهاد می گریند...

و تنها در شب ایل است
که هرگز قصه های عشق، تکراری نمی گردد!

*
من این را دیده ام در شهر
که مردی حرف چوپان را نمی فهمید
و این را دیده ام در ایل
که بزها نی لبک را نیز، در دستان چوپان، خوب می فهمند

*
به ایل خویش باید باز برگردم 
در آنجا مرز خونینِ حماسه با غزل، چون موی، باریک است

لب چشمه شنیدم عاشقی با یار خود می گفت:

«تمام هستی ام مال تو غیر از این تفنگ کهنه ی سَر پُر»

*
عجب جایی است جای ایل
که آنجا لاله های واژگونِ سرخ
ز شرم دیدنِ اندام لُخت دشت
به زیر افکنده سرها را

*
به ایل خویش باید بازبرگردم
به آنجایی 
که پونه با مشامِ مار دشمن نیست

به آنجایی 
که جنهایش نمی ترسند از تکرارِ «بسم الله»

به آنجایی
که سگ هایش نمی افتند دنبال گداهایش

ز شهر آبدزدکها دلم خون است
به ایل خویش باید بازبرگردم
به اصل خویش باید باز برگردم

دانلود متن انگلیسی تاریخ ادبیات ادوارد براون

فایل pdf انگلیسی کتاب تاریخ ادبیات ادوارد براون ( جلد 1 تا 4)

فایل pdf انگلیسی کتاب تاریخ ادبیات ادوارد براون ( جلد 1 تا 4)

کتاب تاریخ ادبیات نوشته ادوارد براون اولین کتاب تاریخ ادبیات ایران است و همچنین از مهمترین منابع در این زمینه است. این کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده است که مترجمان گوناگونی این کتاب را ترجمه نموده اند. ما در اینجا فایل pdf نسخه اصی (به زبان انگلیسی) این کتاب را در اختیار علاقه مندان که نیاز به مراجعه به متن اصلی اثر دارند قرار میدهیم. این کتاب برای علاقه مندان به یادگیری زبان نیز میتواند مفید باشد. لازم به ذکر است که دو فایل برای دانلود قرار گرفته که فایل اول تنها جلد اول و فایل دوم هر چهار جلد کتاب تاریخ ادبیات می باشد. که به این ترتیب است: جلد اول: از قدیم‌ترین روزگار تا زمان فردوسی جلد دوم: از فردوسی تا سعدیجلد سوم، از سعدی تا جامیجلد چهارم، از صفویه تا مشروطیت.

                       دانلود فایل


شعر زیبای گل پشت و رو ندارد از شهریار

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد

آن روی کثیف سکه

روزی که به دنیا آمدم گرگی زوزه می کشید، عمّه ام با پهن گاو نان تیری می پخت و پدرم داشت کفشهای لاستیکی اش را به سیخ و آتش وصله می کرد. ده «قوام آباد» اوّلین بهشتی بود که پس از دوزخِ هبوط در آن فرود می آمدم. نخستین بویی که مشامم را نوازش داد بوی کاهگل بود.

متن فوق از مقدمه کتاب «که دنا» اثر سید شاهرخ موسویان می باشد که منظومه ای لری به سبک حیدربابای شهریار است که عنوان « سوزناکترین شعر لری» را با خود دارد.مقدمه کتاب نیز شرح حال جالبی از شاعر و به قلم خودش است. سید شاهرخ موسویان از اساتید و محققان زبان و ادب فارسی است که تاکنون از ایشان چند کتاب از جمله شرح و ویرایش تاریخ سه جلدی جهانگشای جوینی، شرح جامع مشکلات خسرو و شیرین و ... از او به چاپ رسیده است. از او چند مجموعه شعری نیز به چاپ رسیده است که با ملاحظه آنها می توان او را یکی از شاعران خوش ذوق معاصر به شمار آورد. شعر زیر از جمله اشعار اوست:


آن روی کثیف سکه

 (سید شاهرخ موسویان)

درون یک کلاس درس دانشگاه/ میان دختران یک دختر زیبا و مه رو بود/

جمالش حسرت بوم کمال الملک/ لبانش سرختر از حمله چنگیز/

دو ابرویش کنار هم/ شبیه شاه بیت شعر یک شاعر/

فتاده آتش عشقش میان جزوه های درسی استاد و دانشجو/

ولی با این همه عاشق/دل مغرور آن دختر/اسیر یک جوان همکلاسی بود ایلاتی/

جوانی زاده یک کوچ/جوانی خوش قد و زیبا/ولی چون گپه های دختران ایل رمزآلود/

جوان محجوب و تنها بود/ وتنها مونس او یک کمانچه یادگار ایل/

تمام ایل روحش منزلی دیگر و در ییلاق دیگر بود/

دل او اهل ایمان اهل معنا بود/برای خود سلوکی داشت/

و در پیمودن آن هفت شهر کشور عطار/

زمانی در چمنزار طلب یک اسب رهپیما و گاهی در بیابان گم حیرت ز نومیدی کفرآمیز لوکی داشت/

چه گویم ماهی شوریده قلبش/ بجای مژه قلابی دختر/فتاده در غم یک صیاد زیباتر/

همیشه اسب سرکش دختر/هوای قلعه وصل جوان را داشت/

جوان اما به کیش عاشقی مات رخ یک شاه دیگر بود/اسیر ماه دیگر بود/

از آن رخساره بنمودن ها/و زآن پرهیز کردن ها- که سعدی نیز فرموده ست:/

جوان هر روز بازار خود را تیزتر می کرد و دختر عاشق او بیشتر می شد/

کنار پوچی آن شهر/حریم یک مزارستان خلوت بود/مزارستان زیبایی پر از کاج و صنوبر ها/

پر از فرعون و موسی ها/پر از خرهای عیسی ها/پر از کشورگشایی های نادرها/پر از یاهوی درویشان/

جوان گاهی برای لذتی مخصوص/به آن عبرت کده می رفت/

کمانچه، فکر، ناله همدمان او/

جوان گاهی برای لذتی مخصوص/به آن عبرت کده می رفت/

جوان بر یک درخت سرو تکیه داد و محو حال آنجا گشت/

پس یک قبر خوش قامت نشسته دخترک آرام و با چشمی گرسنه/

عشق خود را داشت می پایید/صدای سوزناک آن کمانچه در فضا پیچید/

خروشی در میان مردگان افتاد/صدای شیون آن ساز ایمان سوز/

همانند صدای شیهه یک اسب زخمی ناله آسا بود/جوان شوری به ماهور دلش افتاد و با آواز جانسوزی چنین سر داد/

"صفا دارد شکست ساغر و تسبیح و پیمانه/

بیا در مجلس مستان که بشکن بشکن است امشب/

ببین که سجع و تشبیه و ردیف و قافیه مستند/

بیا زاهد شرابی زن گناهش با من است امشب"/

جوان می خواند و می نالید/ و در رقص آمده سرو صنوبرها/

و من یقین دارم که آن لحظه/تمام مرده ها هم رقص می کردند/

در آن گرمابه عریان معنی ها/در آن کشف شهود لخت/به چشم خویش دختر/

دختر عاشق/خدا را دید حتی بیشتر از پیش/خدا را دید اما چون هووی خویش/

دلش در تازش عشقی حسادت بار و/جان در کوبش شوقی دقابت وار/

خدا را مانع خود دید/دل و دین رفته از دستش/

تمام مصر ایمان را برای مستی فرعون خود می خواست/در آن لحظه بدون شک/

تمام چاه قلبش می مکید از شوق یوسف را/زلیخای رخش را از پس پرده برون افکند/

جلو رفت و به کبری غمزه آسا گفت:/که بس کن نالش این ساز سوزان را/

شد از کف طاقتم دیگر/تو آخر تا به کی آشفته یک عشق موهومی/

و تا کی این چنین گریان و مغمومی/تو را من دوست می دارم تو اما آه/

دریغ از یک نگاه تند/برای ذبح عشق خویش/به پایت گشته ام هی تیز/تو اما وای/

 دریغ از یک نگاه یک سلام کند/منم لیلی وش طناز مجنون کش/

که حتی فلسفه با آن اساتید همیشه سرد و ناراضی/به نرمی می شود با نیم دانگی از نگاهم دلخوش و راضی/

تو اما آه اما تو مرا کشتی به این بی اعتنایی ها/خدایت را نشانم ده/بگو زیباتر از من کیست آخر کیست؟/

بگو مسحور جادوی کدامین سامری هستی؟/

 

جوان یک لحظه ساکت ماند/نگاهی پر ترحم بر رخ مغرور دختر کرد/به جهلش پوزخندی زد/و پاسخ از سر غیرت چنین آورد/

"چگونه خویشتن را با آن اهورا درقیاس آری؟/چگونه یک مگس در عرصه سیمرغ می بالد/

قسم به ناله این ساز/قسم به سوز این آواز/کنون در پیش رویت زشتیت را برملا سازم/

تو را رسوای شداد غرورت می کنم اکنون/به چشم دلربای خویش می نازی؟/

به چشم ذره بین بر چشم خود بنگر/که غیر از تکه ای مرطوب و چندش بار چیز دیگر نیست/

به آن بینی که شهکار قلمکاری ست می نازی؟/که غیر از مخزنی از آب چرکین چیز دیگر نیست/

به سرخی دهان خویش می نازی؟/درون پوچ این مرداب مردم سوز/نماد نفرتی زشت است نامش "تف"/

به سرما خوردنی، درد گلو، چرکی، تعفن می کند چون بوی گرما خورده مردار/

به آن گونه که گلگون است می نازی؟/اگر با تیغ جراحیش بشکافی/بجز خون و رگ و پی و کثافت چیز دیگر هست؟/

به اندام سپید و نرم و پاک خویش می نازی؟/اگر چشم حقیقت بین بیندازی/درون حجم این قوطی/به غیر از چرک و استفراغ روده چیز دیگر هست؟/

به موی موج زای خویش می نازی؟/سرای سالمندان را تماشا کن/ و بنگر آئینه زیبایی خود را/در آن سرهای گر آن پیرهای زشت/

کمی بعد از وفات خود/نگاهی بی صدا بر لاشه خود کن و بنگر کرم هایی را که می لولند در کاباره چشمان مکروهت/

کنون خود قاضی من باش/چگونه دوستدار این همه چرک عفن باشم/

منم فرزند ابراهیم استدلال که از خورشیدهای پرغروب شهر بیزارم/

من از عشق بیزارم که تا خواهی دمی در سایه  امنش بیاسایی/جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها/

من از زیبایی گل های چینی، کاغذی، چسبی نبردم ذره ای بویی/

خرابم، عاشقم، آشفته ام، اما خراب روی نقاشم نه نقاشی/

دل از کف داده گیس آفرینم من نه گیسوها/و لیلا آفرین کردست مجنونم نه لیلاها/

خراب قد آن یارم که عاشق/پایکوبان پیش پای او نداند که کله یا سر کدامین را بیندازد/

خراب رنگ آن چشمم که حتی کاسه ساقی شده مست شراب آن/

و سر داده ست آواز "دل ای دل ای دل ای دل را"/

همیشه دوستدار حالت تاب و تب عشقم/به این خاطر مریض دایم آن شمس "تب"ریزم/

 

 منم فرزند ابراهیم استدلال که از خورشیدهای پرغروب شهر بیزارم/

رهایم کن که بیمارم/جوان یکباره ساکت شد/نگاهی بر افق انداخت/دگر خورشید از آنجا رفته/

گورستان سکوتی داشت روح انگیز/صدای ساز می آید/ صدای ساز می آید/ صدای ساز می آید/